خرید و دانلود فایلهای علمی

انواع تحقیق پروژه پاورپوینت مقاله و سایر فایلهای مجاز

خرید و دانلود فایلهای علمی

انواع تحقیق پروژه پاورپوینت مقاله و سایر فایلهای مجاز

ترجمه مهر هفتم(هنر)در 88 صفحه ورد قابل ویرایش

ترجمه مهر هفتم(هنر)در 88 صفحه ورد قابل ویرایش

شب با گرمایش، آسایشی مختصر آورده است و در سپیده دم هرم داغ باد بر دریای بی رنگ می وزد. شوالیه آنتونیوس بلاک، درمانده بر روی چند شاخة صنوبر که بر ماسه ها پراکنده اند، دراز کشیده است. چشمانش کاملاً باز و از شدت کم خوابی سرخ گشته اند.

در همان نزدیکی ملازمش یونس با صدایی بلند خرناس می کشد. او نیز درست در کنارة جنگل و در میان درختان صنوبر از پای افتاده و به خواب رفته است. دهان او به سمت فلق باز می‎شود و صدایی غیرزمینی از حنجره اش بیرون می‎آید. با وزش ناگهانی باد، اسب ها به جنبش در می آیند و پوزه های نیم سوخته خود را به سمت دریا دراز می‌کنند. آنها نیز به اندازه صاحبانشان لاغر و فرسوده گشته اند.

شوالیه برمی خیزد و وارد آب های کم عمق می‎شود تا چهرة آفتاب سوخته و لبان تاول زده اش را بشوید. یونس غلتی به سوی جنگل و تاریکی می زند. در خواب می نالد و به شدت موهای زبر سرش را می خاراند. اثر خراش بر روی سرش همچون سفیدی برق در برابر دوده است.

شوالیه به ساحل بازمی گردد و بر روی زانوانش می نشیند. در حالی که چشمانش بسته و ابروانش درهم کشیده است، نماز صبحش را به جا می‎آورد. دستانش در هم گره خورده اند و لبانش کلماتی را زمزمه می‌کنند. چهره اش تلخ و غمگین است. چشمانش را باز می‌کند و مستقیماً به خورشید صبحگاهی که همچون ماهی باد کرده و مرده ای از دریای مه آلود بالا می آید،‌ خیره می‎شود. آسمان همچون گنبدی سربی،‌ خاکستری و بی‌حرکت است. ابری گنگ و تیره در افق غربی معلق است. در بالا،‌ کاملاً قابل رویت، مرغی دریایی با بال های بی حرکت در آسمان شناور است. فریاد او غریب و بی قرار است. اسب خاکستری بزرگ شوالیه سرش را بلند می‌کند و شیهه می کشد. آنتونیوس بلاک برمی گردد.

پشت سر او مردی سیاهپوش ایستاده است. چهره اش بسیار رنگ پریده است و دست‌هایش در چین های عبایش پنهان شده است.

شوالیه- تو کیستی؟

مرگ- من مرگم.

شوالیه- آیا برای من آمده ای؟

مرگ- من مدت هاست که در کنار توام.

شوالیه- خوب می دانم.

مرگ- آماده ای؟

شوالیه- بدنم ترسیده است، اما خودم نه.

مرگ- خب، این که مایه شرم نیست.

شوالیه از جایش برمی خیزد. می لرزد. مرگ عبایش را باز می‌کند تا آن را بر شانه های شوالیه بگذارد.

شوالیه- لحظه ای درنگ کن.

مرگ- این چیزیست که همه می گویند. من مجازات هیچ کس را به تعویق نمی اندازم.

شوالیه- تو شطرنج بازی می کنی. مگر نه؟

مرگ- تو از کجا می دانی؟

شوالیه- در نقاشی ها دیده و در تصانیف شنیده ام.

مرگ- بله. در واقع من شطرنج باز خوبی هستم.

شوالیه- اما تو نمی توانی از من بهتر باشی.

شوالیه در کیف سیاهی که در کنارش بود جستجو می‌کند و صفحة شطرنج کوچکی بیرون می‎آورد. آن را با دقت بر روی زمین می گذارد و شروع به چیدن مهره ها می‌کند.

مرگ- چرا می خواهی با من بازی کنی؟

شوالیه- من دلایل خودم را دارم.

مرگ- این یک امتیاز ویژه برای توست.

شوالیه- شرایط از این قرار است که من می توانم تا زمانی که در مقابل تو شکست نخورده ام، زنده بمانم. اگر من بردم تو مرا رها خواهی کرد. موافقی؟

شوالیه مشت هایش را به سوی مرگ بالا می‎آورد. مرگ ناگهان لبخندی به او می زند و به یکی از دست های شوالیه اشاره می‌کند. پیادة سیاه در آن دست قرار دارد.

شوالیه- تو سیاه را برداشتی.

مرگ- خیلی مناسب است. تو این طور فکر نمی کنی؟

شوالیه و مرگ بر روی صفحة شطرنج خم می‎شوند. پس از اندکی تأمل، آنتونیوس بلاک، با پیادة مقابل شاهش آغاز می‌کند. مرگ نیز پیاده مقابل شاهش را حرکت می‎دهد.

نسیم سحری آرام شده است. جنبش بی امان دریا متوقف گشته و آب خاموش و بی صداست. خورشید از پشت مه بالا آمده و نورش همه جا را روشن می‌کند. مرغ دریایی در زیر ابر تیره شناور است، انگار که در آسمان منجمد شده باشد. روزی داغ و سوزان است.

یونس با ضربه ای به پشتش بیدار می‎شود. چشمانش را باز کرده، همچون خوکی خرخر می‌کند و خمیازه ای بلند می کشد. به زحمت می ایستد، اسبش را زین می‌کند و بستة سنگینی را بلند می‌کند.

شوالیه سوار بر اسب به آرامی از دریا دور شده و به سوی جنگلی که در نزدیکی ساحل و درست بالا جاده قرار دارد می رود. تظاهر می‌کند که صدای نماز صبح ملازمش را نشنیده است. یونس خیلی زود از او سبقت می‎گیرد.

شوالیه – این را بگیر. به دردهایت پایان می‌بخشد.

دود از روی سرشان می‌گذرد و آن‌ها را به سرفه می‌اندازد. سربازان جلو می‌آیند و نردبان را در کنار یک درخت صنوبر برپا می‌کنند. تیان بی‌حرکت آویزان است و چشمانش کاملاً باز است. شوالیه برخاسته و بی‌حرکت می‌ایستد. یونس پشت سر اوست و صدایش از شدت خشم گرفته است.

یونس – او چه می‌بیند؟ تو می‌توانی به من بگویی؟

شوالیه – (سرش را تکان می‌دهد) او بیش از این درد نخواهد کشید.

یونس – شما پاسخ مرا نمی‌دهید. چه کسی مراقب این دختر است؟ فرشتگان، یا خدا، یا شیطان یا فقط پوچی؟ پوچی سرور من.

شوالیه – این نمی‌تواند باشد.

یونس – به چشمانش نگاه کنید، سرور من. مغز بیچارة او کشف تازه‌ای کرده‌است. پوچی زیر ماه.

شوالیه‌ - نه.

یونس – ما بی‌قدرت ایستاده‌ایم، بازوانمان در دو طرف آویزان است به خاطر اینکه ما همان چیزی را می‌بینیم که او می‌بیند و تر‌س‌های ما و او یکی است. (می‌خروشد) کودک بیچارة کوچک. من نمی‌توانم تحمل کنم… من نمی‌توانم تحمل کنم.

صدا در گلویش گیر می‌کند و ناگهان به راه می‌افتد. شوالیه سوار اسبش می‌شود. مسافران باردیگر به راه می‌افتند. تیان بالاخره چشمانش را می‌بندد.

حالا جنگل بسیار تاریک است. جاده از میان درختان انحنا می‌یابد. گاری بر روی سنگ‌ها و ریشة‌ گیاهان تلق تلق می‌کند. پرنده‌ای ناگهان می‌خواند.

یوف سرش را بلند می‌کند و بر می‌خیزد. او در حالی که بازوانش را دور شانه‌های میا حلقه‌کرده بود، به خواب رفته‌بود. شوالیه به وضوح د‌ر مقابل کنده‌های درختان دیده می‌شود.

سکوتش باعث می‌شود که تقریباً غیرواقعی به نظر برسد. یونس و پلوگ کمی مستند و به یکدیگر تکیه داده‌اند. ناگهان پلوگ می‌نشیند. دستش را روی صورتش می‌گذارد و به طرز رقت‌باری می‌نالد.

پلوگ – اوه، بار دیگر بر من مسلط شد.

یونس – چه‌چیزی بر تو تسلط یافت؟

پلوگ – زنم. لعنتی. او خیلی زیباست. او آنقدر زیباست که نمی‌توان زیبائیش را بدون نواختن چنگ بیان کرد.

یونس – دوباره شروع کرد.

پلوگ – لبخندش همچون برندی است. چشمانش همچون شاتوت است.

پلوگ به دنبال واژه‌های زیبا می‌گردد. با دست‌های بزرگش ژست‌های غریبی در می‌آورد.

یونس – (آه می‌کشد) پاشو، خوک گریه‌ئو. دیگران را گم می‌کنیم.

پلوگ – بله، البته، البته، بینی‌اش مثل سیب‌زمینی صورتی کوچک است و باسنش مثل گلابی آبدار … بله، یک زن کامل مثل یک مزرعة توت‌فرنگی است. می‌توانم او را در مقابل خود ببینم، با بازوهایی همچون خیارهایی شگفت‌آور.

یونس – ای قدیسان قادر متعال، بس‌کن! تو شاعر خیلی بدی هستی، با وجود این حقیقت که مشروب هم خورده‌ای. باغ سبزیجات تو حوصله‌ام را سر می‌برد.

آن‌ها از میان چمنزاری وسیع می‌گذرند. حالا کمی روشنتر است و ماه در میان آسمان کم‌ابر می‌درخشد. ناگهان پلوگ با انگشت بزرگش به انتهای جنگل اشاره می‌کند.

پلوگ – به آنجا نگاه کنید.

یونس – چیزی دیدی؟

پلوگ – آنجا، همان‌جا.

یونس – من چیزی نمی‌بینم.



خرید فایل


ادامه مطلب ...