مقاله توفیق حکیم نمایش نامه نویس (توفیق و نمایشنامه نویسی)
عنوان مطالب اصلی:
توفیق و نمایشنامه نویسی
به طور کلی نمایشنامه های حکیم را می توان به چهار گروه تقسیم کرد:
برخی از مهمترین ویژگی های نمایشنامه های توفیق حکیم عبارتند از :
منابع و ماخذ:
==========================
«حسین توفیق الحکیم» پدر نمایشنامه نویسی عرب به سال 1898م در اسکندریه زاده شد[i]. پدرش، اسماعیل از قاضیان مشهور و اهل ادب بود. توفیق بسیاری از خوی های پدرش در متانت ، صبر و تأمل را به ارث برد.مادرش نیز زنی ترک نژاد و بسیار جسور بود . او تسلط زیادی بر همسر و فرزندش داشت و مانع ارتباط فرزند با دنیای خارج و بازی با همسن و سالهایش می گشت و همین عامل ، زمینه ی گوشه گیری توفیق حکیم را فراهم ساخت.
توفیق ، از همان کودکی به قران ، کتابهای ادبی ، داستانهای هزارو یک شب و کلیله و دمنه که مادرش برایش تعریف می کرد و نیز نمایشهایی که در شهرشان توسط گروه نمایشی «شیخ سلامه حجازی»[ii] اجرا می شد بسیار علاقمند بود و همین امور بعدها در رویکرد وی به ادبیات نمایشی و نمایشنامه نویسی ـ بنا به گفته ی خودش ـ بسیار تأثیر گذار بود.[iii] توفیق از دبیرستان شروع به تألیف نمایشنامه و اجرای آن توسط دوستانش کرد.
1 - معجم الروائیین العرب ، سمر روحی الفیصل ، ص87 ، ناشر : جروّس پرس ، لبنان ، الطبعة الاولی 1995 م/1415 هـ . ق
2 - شیخ سلامه حجازی:(1852-1917) از بزرگترین ترانه خوانان مصر است که گروه نمایشی تأسیس کرد و تکیه ی آنها در نمایش بر اساس ترانه و موسیقی بود. (المنجد فی الاعلام)
3- ر.ک حیاتی،توفیق الحکیم، صص 82-79-77 ،دار الکتاب اللبنانی، ،الطبعة الاولی1984م
....
نمایشنامه رویا بازی در 21 صفحه ورد قابل ویرایش
اشخاص نمایش:
سه دانشجوی دختر هستند که به ترتیب نقشهای زیر را ایفا می کنند:
دانشجوی تئاتر: همسر حاکم – زن.
دانشجوی ریاضی: مرد راهزن عاشق – پیرمرد – حاکم دوّم.
دانشجوی ادبیات: حاکم – دختر راهزن – پیرزن – شاعر بزرگ.
«صحنة اوّل» *
( مکان اتاق پذیرایی یک خانه را نشان می دهد که متعلق به سه دانشجوی دختر است. در طی نمایش این مکان تبدیل به قصر حاکم، کنار دروازة یک شهر، کوچه باغ و اتاقی در یک مهمانخانه می شود. این اتاق پذیرایی دو ورودی دارد، یکی در سمت راست که دری شیشه ای است و دیگری در سمت چپ. در ابتدای نمایش یک نور موضعی آبی رنگ داریم که در آن دختر دانشجوی تئاتر را می بینیم که مشغول نوشتن متن نمایشی است و پس از نوشتن آن را به صدای بلند می خواند)
دختر: صحنه تاریک است و ما بازیگران را می بینم که همه پشت به صحنه نشسته اند. با شروع نمایش صدای آه و ناله و فریاد زنی به گوش می رسد. به همراه صدای زن صدای بقیه را میشنویم که می گویند: عجله کنید، زود باشید، اون احتیاج به کمک داره، الان بچه به دنیا می آید و … در میان هیاهو صدای خشن مردی نیز شنیده می شود که مرتب به دیگران امر و نهی می کند. هیاهو به تدریج اوج می گیرد و به دنبال آن صدای فریاد زن که جیغی دردناک می کشد. صدای گریة بچه که متولد شده، فریاد شادی اطرافیان و سکوت. نور موضعی وسط صحنه روشن می شود و یکی از
بازیگران برمی گردد و شروع به روایت داستان می کند …
(دختر به نوشتن ادامه می دهد. در این هنگام دختر دانشجوی ادبیات وارد می شود و به کنار او میرود)
دانشجوی ادبیات: تموم نشد؟
دانشجوی تئاتر: نه، تازه شروع شده.
دانشجوی تئاتر: هنوز هیچی، دارم همینجوری می نویسم ببینم به کجا می رسم.
دانشجوی ادبیات: حالا چی نوشتی؟
دانشجوی تئاتر: بذار برات بخونم. (توضیح صحنة بالا را برایش می خواند و ادامه می دهد) اینجا راوی شروع میکنه:
سالیانی دراز پیش از این در شهری حاکمی بود که از نداشتن فرزند رنج می برد و سبب این بیفرزندی همسر او بود. با آنکه همسر حاکم بارها از وی خواسته بود که جدا شود اما حاکم به دلیل علاقة بیش از حد به وی این خواهش را اجابت نکرد. پس از مدتی پروردگار نظر لطفش را بر آنها افکند و آن دو صاحب پسری شدند و بسیار از این حادثه خشنود گشتند.
نور عمومی صحنه روشن می شود، بازیگران را می بینیم که مجلس جشن و سرور حاکم را برپا میکنند و حاکم را می بینیم که از شدت خوشحالی و مستی تلوتلو می خورد و نقش زمین میشود. همسرش به یکی از درباریان فرمان می دهد که او را بلند کنند و از آنجا ببرند. نور عمومی خاموش شده و نور موضعی روشن می شود. راوی ادامه می دهد: امّا این خوشی دیری نپائید چرا که مدتی پس از به دنیا آمدن پسر حاکم، بلایی به مانند طاعون بر شهر نازل شد و تمامی مردم شهر از آن در رنج و عذاب شدند. حاکم به فکر چاره افتاد اما سودی نبخشید. چرا که همة درباریان از علاج آن عاجز ماندند. روزها از پی هم می گذشتند و این بلیه همچنان نازل بود تا اینکه مردم شهر به ستوه آمدند و شکایت به نزد حاکم بردند … .
(دختر در هنگام خواندن متوجه نمی شود که صدایش اوج گرفته تا اینکه یکمرتبه با صدای دانشجوی ریاضی که وارد صحنه شده به خود می آید)
دانشجوی ریاضی: نصف شبه ها؟ یه کمی یواشتر.
دانشجوی تئاتر: ببخشید، معذرت می خوام، یکهو احساساتی شدم صدام رفت بالا.
دانشجوی ریاضی: خدا رو شکر تا چند وقت دیگه درس ات تموم میشه از شرت راحت می شیم. (می رود)
دانشجوی تئاتر: اینهم که غیر از غُر زدن کار دیگه ای بلد نیست.
دانشجوی ادبیات: به دل نگیر، ادامه شو بخون.
دانشجوی تئاتر: ادامه شو ننوشتم. باشه بقیه اش برای فردا.
(ورقها را جمع می کند و به همراه دانشجوی ادبیات از صحنه خارج می شوند. به محض خروج آنها نور موضعی آبی رنگ خاموش شده و نور پشت در شیشه ای روشن می شود. دختر را میبینیم که روی تختش می خوابد و دوباره شروع به خواندن می کند. صدای او رفته رفته فید می شود. با فید شدن صدای او نور پشت در شیشه ای هم خاموش می شود و صحنة بعد آغاز می شود که در واقع رویای دختر است از ادامه نمایشنامه اش)
«صحنة دوّم»
(از این صحنه به بعد رویای دختر آغاز می شود. همان اتاق پذیرایی را می بینیم که حالا تبدیل به یک قصر شبیه قصرهای یونان باستان شده است. صحنه تاریک است و صدای ضجه و ناله به گوش می رسد. در قسمتی از صحنه نور موضعی روشن می شود و ما دانشجوی تئاتر را می بینیم که در لباس همسر یک حاکم یونانی نشسته و به صداها گوش می دهد. در همین هنگام دانشجوی ادبیات در لباس حاکم وارد می شود.)
حاکم: تو نخوابیدی؟
همسر حاکم: نمی تونم بخوابم.
حاکم: این صداها چیه؟
همسر حاکم: نمی شنوی؟ صدای شیون و زاری مردم شهره.
حاکم: خُب به من چه. برای چی اینجا اومدن ناله می کنن؟
همسر حاکم: کجا باید برن؟ تو حاکم شهرشونی، فقط تویی که می تونی مشکل اونها رو حل کنی.
حاکم: بله کاملاً درسته، منم الان مشکلشونو حل می کنم، الان دستور می دم همة اونهایی رو که اومدن اینجا بکشن.
همسر حاکم: اونوقت برای همیشه حکومتت رو از دست میدی.
حاکم: چی کار می تونم بکنم؟
همسر حاکم: عقلت رو به کار بنداز، اگه این بلا سر ما اومده بود چی؟ اگه … اگه … پسرمون گرفتار شده بود چی؟
حاکم: هر کاری به فکرم می رسیده کردم. همه از حل این مشکل عاجز موندن، اطباء، حکما، دانشمندا، فیلسوفها، سران سپاهی، خوابگزارها و حتی پیشگوها … پیشگوها … پیشگوها … .
(در این هنگام دانشجوی ریاضی را می بینیم که در لباسی سیاه وارد می شود و خود را پیشگو معرفی می کند. با آمدن او حاکم و همسرش ساکت می شوند)
پیشگو: من پیشگو هستم. میدانم آنچه را که در آینده اتفاق خواهد افتاد. پس بدان ای حاکم که چارة این بلا در دست پسر توست.
حاکم و همسرش: پسر ما؟
پیشگو: آری، او باید بمیرد. اوست که با به دنیا آمدنش چنین بلایی را آورده، ای حاکم به تو میگویم که این پسر جز بدبختی و ننگ برای تو ارمغانی ندارد. اگر زنده بماند در جوانی تو را خواهد کشت و حکومتت را غصب خواهد کرد.
ای مردم بدانید و آگاه باشید که تنها با مرگ این پسر بلا از بین خواهد رفت. پس اگر خواهان سعادتید او را بکشید.
(پیشگو می رود. حاکم و همسرش حیران می مانند. صدای فریاد و شیون مردم شهر بلندتر میشود و جملاتی از قبیل بکشیدش، اون نباید زنده بمونه. اون باید کشته بشه و … در میان ضجه ها به گوش می رسد)
حاکم: تو هم شنیدی؟
همسر حاکم: بله شنیدم.
حاکم: نظرت چیه؟
همسر حاکم: بکشش.
حاکم: پسرمون رو؟
همسر حاکم: نه احمق، پیشگو رو.
حاکم: نمی تونم.
همسر حاکم: برای چی؟ برای تو که صادر کردن فرمان قتل کاری نداره.
حاکم: اون یه پیشگوئه. مردم همه حرفشو باور کردن. صداها رو نمی شنوی؟
همسر حاکم: بله می شنوم. ولی از قرار معلوم خود تو هم حرفشو باور کردی. واقعاً که تو یه احمقی.
حاکم: کجا داری می ری؟
همسر حاکم: تو نظر من رو پرسیدی منم گفتم، دیگه هم حرفی نداریم که بزنیم.
«صحنة سوّم» *
{اتاقی در یک مهمانسرا که تزئینات آن مانند خانه های ژاپنی است. زن مشغول جا به جا کردن وسایلش است و همچنین شعری می خواند. در همین هنگام دانشجوی ادبیات در هیئت پیرزنی وارد می شود که لباسش مانند کیمونوهای ژاپنی است. پیرزن تا تمام شدن شعر هیچ صحبتی نمیکند ولی به محض تمام شدن شعر خواندن دختر او را تشویق می کند.}
پیرزن: چقدر عالی، چقدر قشنگ.
زن: متشکرم.
پیرزن: شما یه شاعر هستین؟
زن: بعضی وقتها شعر میگم.
پیرزن: واقعاً متأسفم.
زن: برای چی؟
پیرزن: اگه از اول می دونستم که شما یه شاعر هستین هیچوقت این اتاق رو بهتون نمی دادم.
زن: ولی من خودم اینجا رو انتخاب کردم.
پیرزن: اینجا اتاقهای بهتری هم داریم.
زن: مادرجون، من اینجا خیلی راحتم.
پیرزن: اگر کاری داشتین حتماً بهم بگین، براتون انجام می دم.
زن: مادرجون، چرا مردم این شهر اینقدر به شعرا احترام می ذارن؟
پیرزن: به خاطر اینکه در نظر مردم ما هر کسی نمی تونه شعر بگه.کاش شما یه مرد بودی.
زن: برای چی؟ من که با زن بودنم مشکلی ندارم.
پیرزن: نه، از اون جهت نگفتم، من این حرف رو به این خاطر زدم چون تا چند وقت دیگه یه مشاعره اینجا برگزار می شه که فقط مردها می تونن شرکت کنن.
زن (با خودش): شنیده بودم ولی فکر نمی کردم فقط مردها بتونن شرکت کنن. (رو به پیرزن): حالا چرا فقط مردها؟
پیرزن: از قدیم اینجوری رسم بوده.
زن: مادرجون، راسته که میگن جایزه این مشاعره اینه که برنده هر چی آرزو کنه بهش بدن؟
پیرزن: بله دخترم، هر چی که آرزو کنه. حتی اگه حکومت یه شهر رو بخواد.
زن: حتی اگه حکومت یه شهر رو بخواد؟ چقدر عالی … اما نه چقدر حیف شد.
پیرزن: بله دخترم برای همینه که گفتم کاش تو یه مرد بودی. اونوقت توی این مشاعره شرکت میکردی حتی اگه پسر هم بودی می تونستی. اگه پسر بودی … پسر بودی… (می رود)
زن: من حالا هم می تونم پسر باشم … من باید توی این مشاعره شرکت کنم … (شروع به تعویض لباس می کند و خود را به هیئت پسری در می آورد) اینجا دربار حاکم است و روز مشاعره فرا رسیده من پسری می شوم و به مشاعره راه می یابم. این حاکم است (دانشجوی ریاضی در لباس حاکم که لباسی شبیه ایرانیان قدیم است وارد می شود. نقابی نیز بر صورت دارد) و این نیز شاعر بزرگ است (دانشجوی ادبیات در لباس شاعر بزرگ (لباس ایرانیان قدیم) وارد می شود) که همه را شکست داده و حال با من رقابت می کند که آخرین نفرم. اوه خداوندا من او را یک بار شکست داده ام، کمکم کن که این بار نیز پیروز شوم.
(شاعر بزرگ و دختر مشاعره را آغاز می کنند و مشاعره آنها در حقیقت دیالوگهای زیر است که بین آنها رد و بدل می شود)
شاعر بزرگ: خدای بزرگی چه می بینم، آیا حریفم این است؟
زن: تو در مقابل من ذره ای بیش نیستی.
شاعر بزرگ: یکه به دو کردن با من بی فایده است. من تو را شکست می دهم.
زن: من نیز تو را شکست خواهم داد.
شاعر بزرگ: دلم گواهی می دهد که تو را قبلاً دیده ام.
زن: من نیز تو را دیده ام و شکستت داده ام.
شاعر بزرگ: مرا؟
زن: آری تو را.
شاعر بزرگ: ای پسرک دروغگوی هرزه، تو مرا شکست داده ای؟
زن: یکبار.
شاعر بزرگ: روا نیست در بارگاه حاکم دروغ بر زبان آورده شود.
زن: دیر زمانی از پیروزی من مقابل تو نگذشته است. فراموش کرده ای؟
شاعر: یاد ندارم.
زن: من به یادت می آورم. تو از زنی شکست خوردی.
شاعر: یاوه گو.
زن: وای بر تو که خود را به حماقت زدی، به یاد بیاور که سالها پیش به شهری آمدی در جوار این شهر و چند روزی میهمان حاکم آنجا بودی. در بزمی با شعرای آن شهر مشاعره کردی و همه را شکست دادی. آنگاه لاف زدی که برای من حریفی نیست. همسر حاکم این شنید و درخواست مشاعره با تو را کرد و در آخر این او بود که تو را شکست داد. به من نگاه کن، این چهره برای تو آشنا نیست؟ من همسر همان حاکم هستم. تو از من شکست خوردی.
شاعر بزرگ: من اعلام می کنم که این زن برنده مشاعره است … (از صحنه خارج می شود).
زن (رو به حاکم): شنیده ام جایزة برنده این مشاعره اینه که هر چی آرزو کنه بهش بدن مگه نه؟ (حاکم سرش را به علامت تأیید تکان می دهد) من هم آرزویی دارم. (در اینجا شروع به پردهخوانی می کند)