
لینک پرداخت و دانلود *پایین مطلب* فرمت فایل:Word (قابل ویرایش و آماده پرینت) تعداد صفحه:5 فهرست و توضیحات: مقدمه روزی روزگاری مردی فقیر با خانواده اش در یک روستای کوچک زندگی می کردند آن مرد کار خاصی نداشت و به سختی خرج خانه و خانواده اش را فراهم می کرد زن آن مرد که از نداشتن غذا و آذوغه بسیار رنج می برد یک روز به او گفت برخیزد و به دومبال بخت در خوابت برو ای مرد. مرد با تعجب گفت بختم. زنش جواب داد بله به نظر من بخت تو خواب است و تو باید به دومبال آن بروی و او را بیدار کنی تا زندگیمان رونق یابد. اندک غذا ای که در خانه بود درون کیسه ای گذاشت و به مرد داد و او را راهی کرد. مرد روزها و شب ها به دومبال بخت در خوابش بود که ناگهان به شیری رسید شی از او پرسید برای چه به این جا آمده ای. در همان هنگام مرد متوجه شد که شیر از درد سر بی تابی می کند مرد تمام برنامه ی زندگیش را برای آن ...
ادامه مطلب ...
یکشنبه 14 شهریور 1395 ساعت 01:11